قصه اگر بود، اگر قرار بود شبها برای دختر و پسری که چشمهای سیاهشان را به سقف اتاق دوختهاند تعریف بشود، اینطور شروع میشد: «یک روز، دختری که خیلی دریا و ماهیها را دوست داشت، دختری که ماهها بود شنا یاد گرفته بود و میخواست برود دنبال سنگهای جادوییای که یک جایی وسط دریا هستند و اسمشان را «مرجان» گذاشتهاند، لباسی شبیه ماهیها پوشید و رفت توی دل آب.
آنقدر پایین رفت که توانست «مرجانها» را ببیند. دلش میخواست از خوشحالی جیغ بزند اما به جای صدا، از توی دهنش حباب بیرون زد. دیگر کار هر روزش شده بود سر زدن به «مرجانها».
یک روز اما، انگار دستی نامریی او را گرفت و از وسط آبها بلند کرد و برد به هزاران کیلومتر آنورتر. جایی که پسری با لباسی که عجیب شبیه همان لباس دختر بود، وسط دریا دنبال عجیبترین ماهیها میگشت.
دختر قصه ما که همیشه دنبال کسی بود که عاشق ماهی و دریا و دنیای زیر آب باشد، حالا، اینور آبها، مردی را پیدا کرده بود که مثل خودش آن پایین دنبال ماهیها میگشت و از قصه مرجانها باخبر بود. دختر و پسر قصه ما از آن روز کنار هم ماندند و سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.» اینجا قرار نیست قصه بگوییم؛ گزارش واقعیاش هم اما انگار همان قصه کودکانهای است که باید برای بزرگترها نوشته شود. ماجرای دختری که از بین همه رشتههای دانشگاهی «زیستشناسی دریا» را انتخاب کرد.
غواصی را یاد گرفت تا بتواند برود زیر آب و مرجانها را ببیند. ماجرای پسری که در ۱۹ سالگی، از کرج خارج شد و رفت جنوب. همان جا درس خواند و کار کرد و غواصی یاد گرفت و سربازی رفت و آخرش وقتی داشت روی ماهیهای جزیره هنگام کار میکرد، وقتی مرکز غواصیاش را در جزیره کوچک پایین قشم راه انداخته بود، دختری را دید که مثل خودش دریا را میفهمد.
آب را میفهمد و ماهی و مرجان را. دختری که مثل خودش عاشق کارهای جدید بود. دختری که مثل خودش میگوید: «۷1 درصد زمین از آب است. ما باید آن 71 درصد را ببینیم، کشف کنیم.» سال ۸۱ که نیکو میخواست انتخاب رشته کند، خاله توی پیکسنجش ستون انتخاب رشته مینوشت. یکی از هفتهها، موضوع ستون رشته «زیستشناسی دریا» بود.
ستونی که زندگی نیکو را تغییر داد. با خاله حرف زد. گفت که موضوع برایش جالب شده. گفت که به بعد و اینکه کارش پیدا میشود یا نه فکر نمیکند. به این فکر میکرد که کشف کند.
خاله گفت همین خوب است، برو جلو. «خیلیها اصلا نمیدانستند همچین رشتهای هست. خیلیها مسخرهام میکردند. میگفتند چی؟ آبیاری گیاهان دریایی؟ چی هست اصلا؟ من اما اهمیت نمیدادم.» همهاش را با خنده تعریف میکند. تنها دانشگاهی که این رشته را داشت، دانشگاه شهید بهشتی تهران بود.
نیکو کد «رشته زیستشناسی دریا» را وارد فرم انتخاب رشته زد و قبول شد. محمد؟ محمد آن روزها سال دوم رشته شیلات دانشگاه آزاد بندعباس بود. گرایش تکثیر و پرورش. آن روزها هنوز با هم ازدواج نكرده بودند.
سال ۸3 بود که محمد اولین دوره غواصی را در کیش گذراند. آن روزها هنوز توی دانشگاه کار میکرد؛ کار تحقیقاتی و آزمایشی. همان موقعها تصمیم گرفت ارشد بخواند اما قبول نشد. «و چه خوب که قبول نشدم.
یکی از شانسهای زندگیام این است که آن زمان قبول نشدم و رفتم سربازی و دوره خدمتم را امریه شیلات بودم. آن زمان برای اولین بار یک گروه خارجی میخواستند پرورش ماهی در قفس را در جزیره هنگام راهاندازی کنند.
نیاز به غواص داشتند. من همکاریام را باهاشان شروع کردم. همکاریای که از هر نظر برایم خوب بود.» یکی دیگر از شانسهای زندگیاش این بود که از قبل غواصی را داوطلبانه یاد گرفته بود. رشته شیلات واحد غواصی دارد اما از آن واحدهای اختصاصی است که معمولا برگزار نمیشوند.
«این در حالی است که در تمام دنیا واحد غواصی برای دانشجویان رشتههایی مثل شیلات حتما باید برگزار شود. از طرفی خیلی از دانشجوها فکر میکنند چون ورزش گرانقیمتی است نبايد سراغش بروند. در حالی که اینطور نیست.» محمد اما به خاطر رشتهاش رفت سراغ غواصی.
سال ۸3 شروع کرد و از آنجایی که عادت دارد وقتی چیزی را شروع کرد تا تهش برود، تا مرحله کمکمربیگری پیش رفت. «کمک مربیگری را که گرفتم، به صورت نیمهوقت در کلوپهای غواصی کار میکردم. بعدش رفتم خدمت.
بعد از خدمت دوباره برگشتم دانشگاه و دو سالی سرپرست آزمایشگاهها و انجمنهای علمی و ادبی بودم.» نیکو؟ لیسانساش را که گرفت، تصمیم گرفت برود خارج از کشور و به صورت تخصصی رشتهاش را ادامه بدهد. مالزی را انتخاب کرد و کارهای ثبتنامش را انجام داد. همان روز اول اما استادش گفت تو «زیستشناسی دریا» خواندهای و غواصی بلد نیستی؟
اگر میخواهی ارشد هم همین رشته را بخوانی، اگر میخواهی روی مرجانها کار کنی، باید اول غواصی را یاد بگیری. «۶ ماه اول حضورم در مالزی را فقط گذاشتم برای یادگیری غواصی. تمام تلاشم این بود که بتوانم خودم را خوب زیر آب نگه دارم و غواصی کنم. ۲ دوره غواصی را آنجا گذراندم.» غواصی را یاد گرفت، تحقیقات علمیاش را شروع کرد و بهترین تجربههای تحصیلیاش را آنجا کسب کرد. «عالی بود. جزایر مختلف مالزی را توانستم ببینم.
هربار میرفتم یک جزیره و غواصی میکردم. خیلی هم سخت بود. یک جاهایی مجبور بودیم چکش بکوبیم زیر آب، طناب بکشیم و... وقتی از کار عملی برمیگشتم، تمام دست و پایم زخمی بود اما لذت میبردم.» فوقلیسانس نیکو ۳ سال طول کشید. سال ۲۰۱۱ برگشت ایران.
از همان روزهای دوره لیسانس نیکو بیشتر از هرچیز به کار تحقیقاتی و آکادمیک فکر میکرد. «اولش به دانشگاهها سر زدم چون خیلی به کارهای تحقیقاتی علاقه داشتم.
دلم میخواست کار کنم. ولی خیلی خورد توی ذوقم. میگفتند خانم مگر میتواند برود برای غواصی و کار پژوهشی؟ اگر هم قرار باشد کسی را استخدام کنیم، مرد استخدام میکنیم.» آنقدر خورد توی ذوقش که چند ماه همه چیز را ول کرد و رفت دنبال تدریس زبان.
با موسسات و شرکتهای مختلف کار میکرد تا اینکه از طریق دوستانش در گروههای غواصی خبری شنید: «یکی از مربیان جوان غواصی در جزیره هنگام، برای طرح شناسایی مرجانهای جزیره هنگام به یک متخصص این زمینه نیاز دارد.» مرداد سال ۹۰ بود که نیکو برای اولین بار رفت هنگام تا به آن غواص جوان کمک کند.
مقصد بلیت محمد، تایلند بود. جزیره پوکت. 6-5 هزار دلار از مامانبزرگ و خانواده قرض گرفت تا برود آنجا و مدرک مربیگری بینالمللیاش را بگیرد. آن روزها یک کارمند ساده دانشگاه بود.
«۱۵ روز دوره مربیگری و ۱۵ روز هم دورههای دیگر. سال ۲۰۱۰ بود که مدرک مربیگریام را گرفتم. وقتی برگشتم بندرعباس، از دانشجوها و اساتید دانشگاه شاگرد گرفتم و در عرض دو ماه این هزینه را برگرداندم و قرضها را دادم.» از آنجایی که دوره سربازی را جزیره هنگام گذراندم، با محیط آشنا بودم و میدانستم جای بکر و مناسبی است. با خودم گفتم باید یک «دایو سنتر» آنجا تاسیس کنم.
الان کیش و قشم دیگر اشباع شدهاند و سايتهاي بكري ندارند. هنگام سایتهای خیلی متنوعی دارد. تقریبا میشود گفت همهجور سایتی آنجا میتوانید پیدا کنید. از هر طرفش طوفان بیاید، بالاخره از یک طرف دیگر میشود غواصی کرد.» رفت جزیره هنگام و همراه دوستش امیرحسین یک خانه اجاره کرد.
هم خوابگاه بود و هم دایو سنتر. دوباره کمی پول قرض کرد و کمی وسایل برای شروع کار خرید. نیکو که آمد، مجبور شد یک سوییت جدید هم افتتاح کند. «سوییتمان ۵۰ متر است.
خودمان همه کارهایش را کردیم. کابینتها دستساز هستند، سقف کاذب زدیم و...» میدانید آن روزها، وقتی دایو سنتر را گسترش میداد و با نیکو خانه کوچکشان را میساخت، یاد چه افتاده بود؟ «یک بار زمان دانشجوییام آمده بودم قشم برای یک نمایشگاه. با یکی از مسوولان منطقه آزاد داشتم از سمت فرودگاه رد میشدم. به من گفت آنجا جزیره هنگام است.
گفتم واقعا؟ کی میتواند اینجا زندگی میکند؟» نیکو اردیبهشت ماه برای کار تحقیقاتی آمد جزیره هنگام و حدود يك سال بعدش شده بود همسر آن پسر غواصی که دنبال متخصص مرجانها میگشت. «زندگی توی هنگام را دیدم و راضی بودم.
بعد از ازدواج دیدیم اگر من هم مدرک مربیگریام را بگیرم، کارمان راحتتر میشود. مرداد سال ۹2 من مدرک مربیگریام را از بالی اندونزی گرفتم.» برایت سخت نبود؟ زندگی در هنگام، روستای کوچکی که به قول خودتان فقط 3-2 سوپرمارکت کوچک دارد، قطعا آسان نیست. «سختیهای خودش را دارد اما وقتی انگیزه داشته باشی، میتوانی سختیها را تحمل کنی.
قسمت مدیریت دایو سنتر خیلی سختتر از مربیگری است. اما مربیگریاش خیلی دوستداشتنی است.» محمد به نیکو که با ذوق از روزهای اول زندگی در هنگام میگوید نگاه میکند. «۹۹ درصد آدمهایی که میآیند اینجا و نیکو را میبینند، میگویند چطوری اینجا ماندی؟ ادارات هم که میرویم، خیلیها میگویند خانم شما چطوری توی هنگام ماندید؟»
محمد و نیکو در هنگام، اینترنت دارند، نزدیک ۵ کیلومتر بیشتر با فرودگاه بینالمللی فاصله ندارند، اما خب زندگی در جزیره هنگام یک زندگی روستایی است. «خیلیها که از شهرهای بزرگ مثل تهران و شیراز میآیند برایشان تعجبآور است. اما خب ما حقیقتا کارمان را دوست داریم و مشکلی نداریم. اینجا یک دقیقه هم بیکار نیستیم.»
منبع:همشهري جوان
نظر شما